سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این شهید نماز نمی خواند . . .

بسم رب الشهدا

از نماز نخواندنش، آن هم در اول وقت که همه‌ى بچه‌ها به امامت روحانى گروهان مشغول اداى آن بودند باید حدس مى‌زدم که مسلمان نیست، ولى هیچ وقت چنین برداشتى به ذهنم خطور نکرد. مخصوصا این که سه روز پیش هنگام خواندن زیارت عاشورا دیده بودم که او نیز پشت خاکریز و کمى دورتر از بچه‌ها، زنگار دل به آب دیده شستشو مى‌کرد.
 
بعد از نماز به طرف او رفتم و سلام دادم. احوالپرسى گرمی کردیم و با هم روى چمن‌هاى بهارى که از شدت گرما خیلى زود پاییزى شده بودند نشستیم .
 
حس کنجکاوى وادارم مى‌کرد تا بپرسم چرا نماز نمی‌خوانى ؟! اما نجابتى که در سیمایش مى‌دیدم‌، این اجازه را به من نمی‌داد. پرسیدم:
 
چند وقت است که در جبهه‌اى‌؟
 
- دو ماه مى‌شود.
 
از کجا اعزام شدى‌؟
 
- یزد.
 
مى‌توانم بپرسم افتخار همکلامى با چه کسى را دارم‌؟
 
-کوچیک شما اسفندیار.
 
اسم قشنگى است، به چه معنى است؟
 
-اسفندیار یک اسم اصیل ایرانى است. از دو قسمت "اسفند " و "داد " تشکیل شده است . در ایران باستان "اسپنت تات "بود که بر اساس قاعده ابدال حرف "پ " به "ف "و "ت "به "د " تبدیل به اسفندیار شده، یعنی داده‌ی مقدس.
 
وقتى دیدم این گونه سلیس و روان حرف مى‌زند، من نیز از سدى که حیا برایم ساخته بود، گذشتم و خیلى رک و پوست کنده پرسیدم: چرا نماز نمى‌خوانى؟
 
- نماز؟ نماز چیز خوبى است. گفت و گوى خدا با انسان است. کى گفته که من نماز نمى‌خوانم؟
 
خودم دیدم که نخواندى.
 
خنده ى ملیحى کرد و گفت:
 
- یکبار که دلیل نمى‌شود.
 
ولى بچه‌ها مى‌گفتند همیشه موقع نماز خواندن به بهانه‌هاى مختلف از آنها دور مى‌شوى.
 
-راست می‌گویند. ولى دلم همیشه با بچه‌هاست .
 
چگونه؟

- از طریق عشق به وطن. در احادیث اسلامى خواندم که "حب الوطن من الایمان " من به وطنم عشق می‌ورزم و مطمئنم همین ایمان، نقطه‌ى اتصال محکم من و بچه‌هاست .
صحبت‌هاى ما گل انداخته بود که مهرداد، امدادگر گروهان صدایم کرد که براى گرفتن دارو به بهدارى برویم. از اسفندیار خداحافظى کردم و او نیز در حالى که دستانم را محکم می‌فشرد گفت: " بدرود "
 
در طول مسیر آنقدر به حرفهایش فکر می‌کردم که دو بار نزدیک بود فرمان آمبولانس از دستم خارج شود و با " چیکار می‌کنی " مهرداد به خود مى‌آمدم.


یادت بخیر  


در برگشت به مقر از سکوت آنجا فهمیدم که نیروها رفته‌اند.پرس و جو کردم و گفتند گروهان آنها براى تحویل خط قلاویزان به سوى مهران رفته است. از مسؤول تعاون پرسیدم:
 
این گروهان از کجا آمده بود؟
 
- تهران
 
ولى او به من می‌گفت از یزد آمده‌ام.
 
-کى؟
 
یکی از بسیجى‌ها.
 
- نه، این‌ها همه از تهران آمده‌اند. نشانى‌اش چى بود؟
 
-مى‌گفت اسمم اسفندیار است .
 
مسؤول تعاون فورا لیست اسامى گروهان را گشود و دنبال اسم اسفندیار گفت:
 
- راست گفته، ساکن یزد است. اما چون دانشجوى دانشگاه تهران بوده، از تهران اعزام شده ...
 
دانشجو.
 
-بله‌.
 
چه رشته‌اى؟
 
-چه مى‌دانم.
 
حالا مسأله براى من پیچیده تر شده بود. به کسى نمى‌گفتم، اما با خودم کلنجار مى‌رفتم که چرا دانشجوى بسیجى نماز نمى‌خواند؟! این فکر همیشه با من بود و هر وقت محلى را که من و او نشسته بودیم مى‌دیدم، به یادش مى‌افتادم.
 
مدت‌ها گذشت تا این که یک روز صبح ساعت 5 با بى‌سیم اعلام کردند که فورا آمبولانس بفرستید.
 
با مهرداد به سوى خط رفتیم، تا جایى که مى‌توانستیم با آمبولانس رفتیم و وقتى دیدیم دیگر نمى‌توانیم، گوشه‌اى پارک کردیم.
 
من برانکارد را و مهرداد جعبه‌ى کمک‌هاى اولیه را گرفتیم و به راه افتادیم. به بالاى قله رسیدیم و فرمانده گروهان با دیدن ما در حالى که نفس نفس مى‌زد، گفت: عجله کنید.
 
چى شده‌؟
 
-خمپاره دقیقا خورد روى سنگر و سه نفر شدیدا مجروح شدند.
 
به سوى سنگر رفتیم و دیدیم بچه‌ها آخرین نفر را از زیر آوار بیرون مى‌کشند. کمى نزدیک‌تر شدیم، دو بسیجى را دیدیم که تمام صورتشان غرق خون بود.
 
مهرداد بالاى سرشان دو زانو نشست که نبض‌شان را بگیرد و هر بار با "انا لله و انا الیه راجعون " گفتنش مى‌فهمیدم که شهید شده‌اند.
 
سومى نیز شهید شده بود. مسؤول تعاون گروهان آمد تا نام و نشانى آنها را از روى پلاکى که بر گردن داشتند شناسایى و بنویسد.
 
با دیدن نام اسفندیار خشکم زد.
 
جلوتر رفتم و خواندم : " اسفندیار کى‌نژاد، دانشجوى سال سوم پزشکى، ساکن یزد، دین زرتشتی... "
 
چفیه را که مهرداد روى او انداخته بود از صورتش کنار زدم و احساس کردم با همان خنده‌ى ملیح که به من گفته بود: " یکبار که دلیل نمى‌شود " جان داد.
 
وقتى او را در کنار دو بسیجى دیگر دیدم به یاد آن حرفش افتادم که مى‌گفت: "به وطنم عشق مى‌ورزم و مطمئنم همین ایمان‌، نقطه‌ى اتصال من و بچه‌هاست "
 
آرى این چنین بود. کنار سرش نشستم و به رسم مسلمانان برایش فاتحه خواندم و در حالی که چفیه را روی صورتش می‌کشیدم، گفتم : " داده مقدس! در راه مقدسی هم رفتی، بدرود "

"ریان" از سایت کوله بار


+ نوشته شـــده در دوشنبه 91/1/7ساعــت 6:30 عصر تــوسط شهید گمنام | نظر
ما چه می دانیم شهید کیست؟

ما چه می دانیم شهید کیست؟ما چه میدانیم کدام افق پروازگاه اوست .شهپر شهید،سکوت کدام نا کجای هستی را می شکند؟به کبوترش تشبیه میکنند اما سقف پرواز کبوترها کجاست؟

سیمرغ قاف نوردش می نامند اما صدای بال شهید را گوش هیچ کوهی، گوش هیچ ستیغ وقله ای ادراک نمی کنند، حتی بهشت موعود ما کوچکتر از آن است که شهیددر آن بگنجد. بهشت ،   نزل شهیدان است ومگر در ندای شگفت ارجعی الی ربک چنین مفهومی موج نمی زند؟ما چه می دانیم شهید کیست؟

می گویند شهید شمع است اما ما که شمع را در شبانگاه تجربه کرده ایم ؛دیده ایم که شعله ی کوتاه وکوچکش را گاه بال پروانه ها خاموش میکند. دیده ایم که نسیمکی گستاخ ، فروغش را به ظلمت می سپارد واگر این همه نیز نباشد چند ساعتی نمی پاید که قطره قطره در پای خوییش می لغزدوخاموش می شود.

اما شهید را خاموشی نیست. تاریکی ،چراغ اورا تهدید نمیکند. تند بادها وطوفان ها،حتی شعله ور   ترش می سازند وبا همه سوختن ، هر بار تازه تر قد می افرازد وپرفروغ تر وبشکوه تر روشن می سازد وبه پرتو دلپذیر وآرامش آفرینش چشم وجا   نمی نوازد.می گویند شهید چونان قلب است که خون تازه را در آوندها می دواند وحیات استمرار می   بخشد،

اما قلب ها نیز ضربان وآهنگی کوتاه وگذرا دارد .روزی این آهنگ افول میکند وسینه را در سکوت وخاموشی رها می   سازد... اما آهنگ شهید در گوش قرون واعصار ،پژواک هماره دارد...شهید سرود جاری ونبض مستمر هستی است ...آهنگ جاودانه ای است که از پگاه تا شامگاه در عرش می پیچد، بر لبان فرشتگان زمزمه می شود ودر همیشه وهماره وهمه جا جاری است...می گویند شهید گلی است گه در گلزاررسته است.

نه، شهید گل نیست که چند روزی بشکفد وپس از درنگی کوتاه در عالم خاک بپژمرد.گل تا لبخند بزندپرپر میشود... جرم گل ها و فرجام تلخ فرو ریختنشان ، محصول تبسم آن هاست شگفتن آغاز گل نیست پایان آن است.قطعه قطعه شدن شهید پایان او نیست ،آغاز اوست. شهید ،مرگ را می میراند . زندگی را می گستراند وممات در قلمرو او راهی ندارد که خدای شهید «بل احیاء عند ربهم یرزقون» شان نامیده است.ما چه می دانیم شهید کیست ؟ شهید آفتاب است که گرمی ودرخشش وروشنی می بخشد؟آسمان سیر ونور بخش ستاره هاست؟ نه نه ،شهید فراتر از آفتاب است .

آفتاب را غروب تهدید می کند .ابری سیاه هر چند کوتاه راه بر او می بندد.اما شهید را تهدید غروب نیست ابر ها ی سیاه و غبار های بر انگیخته حقیر تر از آن اند که رخساره ی ارغوانی وروشنش را بپوشانند.هرگز،این روشنی هرروز تابنده تر میشود.

شهید ابر ستیز وغبار گریز است.شهید اگر بر کوه بگذرد، فرو می ریزد واگر از آسمان ،خمیده تر می شود تا حرمت او متواضعانه گردن بگذارد.

شهید نه کبوتر، است نه شمع ،نه قلب است نه گل نه آفتاب اما این همه هست. هم شمع است هم چراغ ،هم آب هم آفتاب هم آیینه وهم گل وباغ ، شهید همه چیز است. روحی جاری در تن همه ی هستی... شهید کشته محبوب است. پیوسته به خلوتگاه اوست وسفره نشین بزمی که تنها رسولان عزیز عظام را بر آن است.اینک ای شهید، ای فراتر از ادراک ،ای توصیف تو دست نایافتنی که خدایت گفت:ولکن لا تشعرون،به تبسم رگهایت سوگند، به لحظه ی شیرین پروازت در افق وصل ، به لبخند مولایمان مهدی در آخرین دم گسستنت از خاک ،بر آرمان و ایمان تو پای می فشاریم.

دستمان بگیر تا اخلاص وصدق وپاکی وپاکبازی ات را در سنگلاخ دنیا گم نکنیم.دستمان بگیر تا در پرتو شفاعت تو از خارزارها بگذریم ودر قرابت وهمسایگی عصر ظهور،زیبایی پرواز تو را ادراک کنیم. هر چند ادراک تو ممکن نیست اما راه تو را ادراک می توان . ما را به خویش رهنمون باش.

) دکتر محمد رضا سنگری( 

ارسال شده توسط : تا شهادت. التماس دعا


+ نوشته شـــده در چهارشنبه 91/1/2ساعــت 10:21 عصر تــوسط شهید گمنام | نظر
خون نامه

این وصیت نامه ها انسان را بیدار می کند و می لرزاند.(امام خمینی رحمة الله علیه)...

شهیدان ،جانهای عزیزشان را که ودیعه الهی بود،در بازار شهادت به مشتری جانها فروختند.آنان، پیش از شهادت،خدایی شده بودند. سیمایشان نور شهادت داشت و رفتار و گفتارشان، عطر خلوص و معنوت داشت.

وصیت نامه تنها جملاتی جملاتی بر کاغذ نبود،بلکه کلماتی برخاسته از عمق جان نشات گرفته از ژرفای ایمان بود.آنان در حال و هوای وصیت نامه هایشان می زیستند و در هوای معطر این کلمات تنفس می کردند. از این رو می توان آثار به جامانده از آنان را همچون یک آینه دانست،آینه ای به جلوه خلوص و ابدیت،آینه ای به شفافیت یقیق و درک حضور!...

بیایید چشم در چشم این آینه ها بیندازیم و حقیقت ناب و ایمان خالص را که در صفحه صفحه و جمله جمله ی این وصیت نامه ها موج می زند، بنگریم. اینها،سخن و نوشته کسانی است که دل از دنیا بریده و به آخرت پیوسته بودند،«دنیای فانی» را به «سرای باقی» فروخته بودند،جاذبه های بهشت و رضوان الهی ،دل و جانشان را پر کرده بود ،باورهای صادقانه شان را در ظرف این کلمات ریخته و به باز ماندگانِ نسل شهادت و وارثان فرهنگ شهدا تقدیم کرده اند.ما اکنون بر سفره ی متنوع و سرشار آنان نشسته ایم.

این وصیت نامه ها عصاره جان و ایمان باور و اندیشه فرهنگ نسلی است که ایران و جبهه های حماسه را کربلا دیدند و حضور در جبهه های دفاع مقدس را شرکت در عاشورای انقلاب یافتند و با خون سرخ خویش،بر ندای هل من ناصر،حسین زمان لبیک گفتند. و این است رمز جاودانگی این پیامها.

اینک ماییم و این فرهنگ مانده از نسل پاکیها و خلوصها...

اگرآنان به لقاءالله پیوسته و چهره از ما پوشانده اند،راهشان باقی و پیامشان ماندگار و آثارشان خط دهنده و رهگشاست.

از کنار بوستان گلهای پرپر،چگونه باید گذشت؟

اگر بهارنیست،عطر بهاران باقی است.

اگر شهیدان در جمع ما نیستند،یادشان شب چراغ محفلِ ماست.

رحمت و رضوان الهی بر جانهای افلاکی آنها باد،که رفتند،تا راه ماندگاری به ما بیاموزند،سوختند،تا عشق را به پروانگان همیشه تاریخ ،درس دهند.درراه اطاعت از فرمان رهبر،فدای اسلام و قرآن شدند،تا رمز عزت و افتخار را در سایه ی ولایت نشان دهند.

خونشان گشاینده ی بن بست های بزرگ بود،مفتاح گشایش دلهاست و کلامشان دعوت از هر که اهل میثاق و وفاست،تا در هیاهوی روز مرگی و دنیا گرایی،صراط مستقیم بهشت و آخرت را از یاد نبرند و در غفلت کده ی رفاه خوابشان نبرد،چرا که راه ایمان،مقاومت و پایداری میطلبد.

روحشان شاد و نامشان بلند باد

جواد محدثی

ارسال شده توسط: تا شهادت. التماس دعا

 


+ نوشته شـــده در جمعه 90/12/26ساعــت 8:33 عصر تــوسط شهید گمنام | نظر
وصیت...

بسم رب الشهدا

برادر کوچکش مجروح شد. در رشت بستری اش کردند.

موقع ملاقات با آن همه درد گفت: احمد! برات یه دختر پیدا کردم. رفتند خانه شان حرف زدند.

قرار گذاشتند جمعه ی بعد آنها بیایند اصفهان، خطبه ی عقد را بخوانند. همه منتظر بودند. احمد گفت: نمی آیند. یعنی من گفتم نیایند.

تعجب کردیم؛ پرسیدیم: چرا؟

گفت: آخر تماس گرفتند شرط عقد گذاشتند؛ نرفتن من به جبهه.

بسم رب الشهداء و الصالحین

با شهدا

وصیت نامه و یا بهتر بگویم؛ کارت عروسی.

عزیزان! در خانه ی خیلی ها برای پیدا کردن همسر آینده تان رفته اید، اما خود آن خانه را پیدا کردم. ابدی، نورانی، دارای صاحبی بخشنده و مهربان. مهریه اش البته پرارزش است. اما در برابر او ارزشی ندارد. عروس من شهادت است.

شهید که شد، متن وصیت نامه اش را برای همه فرستادند تا همه در مراسم عروسی شرکت کنند.

"سرزمین نور"

ارسال شده توسط: ریان


+ نوشته شـــده در دوشنبه 90/12/22ساعــت 8:17 صبح تــوسط شهید گمنام | نظر
هرچه داریم از« شهیدان » داریم

شهیدان به هوای کوی جانان از «صفای» جان تا «مروه ی» مراد را با پای سردویدند و از در جهاد که بر روی بندگان خاص خدا گشوده بود به سوی بهشت شتافتند،پیش از آنکه حسرت ماندن پشت درهای بسته را یک عمر بر دل داشته باشند،آنان خون حسینی را در رگها داشتند و مهر خمینی را در دل و جان...

اینک ماییم و میراث شهادت این عزیزان ...ماییم و ادامه راه «سرخشان» و وفاداری به آرمانهای والایشان...

و ماییم و میثاق باخون «مطهرشان» و تعهد نسبت به اهداف مقدسشان و آن روزها که در تشییع پیکرهای ملکوتی شان،گام برداشتیم ،با خونشان عهد استقامت و پایداری بستیم،آن روز ما که بر سر مزارشان گرد آمدیم، در دلهایمان نهال یادشان را کاشتیم...

و اینک با خون و راه و هدف و آرمانشان، تجدید پیمان میکنیم...

کربلای ما تنها،جبهه های جنوب و غرب نیست... و دشمنان ما تنها بعثیان متجاوز عراقی نیستندو فرصت جهاد ، تنها در این 8 سال نبود...

یاری دین خدا ،ایثار جان و بذل خون می طلبد...دنیای گسترده ی ما ،کربلای درگیری بین حق و باطل است، و روزمان ،عاشورای نبرد ظلمت است و به تعبیر امام رحمة الله علیه: ما می گوییم تا شرک و کفر هست، و تا مبارزه هست ما هستیم...

و امروزه نام و یاد و خاطره ی شهیدان والا مقام چراغ خانه دل هایمان،شمع روشن محفلمان، الهام بخش زندگی مان و سازنده ی فکر و ایمانِ ماست...

آری...

سودای بهشت است که جان می بازیم      آن را به بهای خون و جان می ســـــــــازیم

مدیون خداییـــــــــــــم و شهادتــــــــمان      قسطی است که لحظه لحظه می پردازیم

جواد محدثی

ارسال شده توسط: تا شهادت. التماس دعا


+ نوشته شـــده در یکشنبه 90/12/21ساعــت 8:42 عصر تــوسط شهید گمنام | نظر
مظلوم ترین شهدا...

افسر عراقی خبر آورده بود که نزدیک بصره یک گلستان دسته جمعی از شهدای ما وجود دارد. اما عراقی ها به ما اجازه نمی دادند وارد منطقه شویم. نقشه ای کشیده بودیم و هر روز طوری کار میکردیم که پایان کار به آن منطقه نزدیک تر شده باشیم. رسیدیم . اما آن روز یکی از غمگین ترین روزهای کاری بچه های تفحص بود. 46 شهید غواص که چشم و دست و پایشان را با سیم تلفن بسته شده بود و زنده به گورشان کرده بودند . همگی غواص بودند . بعثی ها پلاک هایشان را هم از آنها جدا کرده بودند تا شناسایی نشوند...توی این همه پیکر، دستی بود که انگشتر فیروزه به انگشت داشت. واقعا تماشایی بود . او نشان از بی نشان هایی می داد که دست بسته مانع پرواز آنان به سوی آسمان لایتناهی و فیروزه ای نشده بود.

(کتاب امتداد1: نشانی،یادماند ه هایی از خاطرات محمد احمدیان در تفحص شهدا)

غواص

شهادت غواص مظلومانه ترین شهادت هاست. و شاید رمز اینکه اجر شهید دریا بالاتر از شهید خشکی ست در همین است، که مجاهد این عرصه نه راه پیش دارد و نه راه پس و نه حتی راه دفاع کردن از خویش. در روایات آمده است : « هر کسی که در آب شهید شود، اجر دو شهید را دارد»

 امتداد(ماهنامه ی راهیان نور و فرهنگ پایداری)، ش 16و15،ص19و18

نوشته شده توسط : لاله های هور 20/12/90


+ نوشته شـــده در شنبه 90/12/20ساعــت 12:48 صبح تــوسط شهید گمنام | نظر
چفیه

چفیه

 

چفیــه یعنی دل، صداقت ،نور، دیـن

معرفــت ، ایــمان ، صـــفا، عشـــق و یــقــیــن

چفیــــه ها را می پرســــتان برده اند

از سر جام خدا می خورده اند

چفـــیه را ســـنگر نشـــینان دیـــده اند

چفیـــه را گــــل هــا به خـــود پــیـــچیــده انـــد

چـــفــیـــــه یـــعنـــی ســـفـــره ی نــــان شـــــــهیــــد

چـــــفــیـــــــــه یـــعنــــــی نــــــو گـــلان رو ســـــــپــیــد

گـــــــردن ما لــایـــق ایــــن چــفــیـــــــه نــیــــست

جز شــــهیــدان لــایــق ایـــن هدیـــــه کـیـســت

جـــای پـــای عــــارفان نـتــوان نـشـسـت

ایــن چنین راحـت نباید چـفیه بست

چفیه را باید گلستانی کنیم

چــفیــه را در ســـیـنه مهمانی کنیم

چـــفـیــــه هـــــا این تـــار و پـــودان نیستند

ایــــن فــقــیــــــــران چـــــفـیــه داران نـیـسـتـنــد

چـــــــفـیـــــــه بـــــــایــــد ســـــــرمه ی دلــــــها شــود

ســــــــــفــره ی رنـــــــگــیــن منــــزل هــــا شـــود

چـــــفــیـــــه داران را خـــــمــیــنــی سـاختـند

غیــــر حـــق را زیــر پــا انــداخــتـند

چـــفـیـه داران دیـگر اینجا نیستند

ای خـــــدا ایـــــن چـــفیه داران کیستند

چــــــــفـــیـــــــه مـــــعنــای شـهادت می دهد

از نــــــــگاهــــــــش شـــــبــنـــم گــــــل مــــی چــکــد

چـــــــفــــیـــــــــه یــــــعــنـــــی مـــــی پــرســتــی بــــا خــــــدا

چـــــــفـــیــــــــــه یــعــنــــــی فــرش پـــای لالـــه هــا

هر کــــــه دارد چــــفــیــــــه ای او پــاک نـیـست

هـــــر دلــی ســرگــشـتـه ی افـلاک نیست

چــــــفیه داران را تـفـکر ســوختند

زیـر ترکش چفیه ها را دوختند

محسن صالحی


نوشته شده توسط : لاله های هور 18/12/90


+ نوشته شـــده در پنج شنبه 90/12/18ساعــت 10:19 عصر تــوسط شهید گمنام | نظر
سلام قاسم ! سلام بابا! سلام دلاور

سلام قاسم ! سلام بابا! سلام دلاور...

امشب پنجمین شبی است که تو بر خاک آرمیده ای ودست محرم باد کاکل هایت را پریشان میکند.بی معنی است اگر بگویم دلم پیش توست، تو خود دل منی که بر زمین افتاده ای و دیگر نمی تپی. دل مرده نیستم که هرگز نمرده ای ،دلسرد هم نیستم که تو به خورشید گرما میدهی،چطور بگویم؟دل خسته، نه دل ریش هم نه، دل خوشم،

که تو خوشحال وسرخوشی از آن دم که تو آنجا خفتی ای ،من تا به حال نخوابیده ام،از آن لحظه که تو قرار گرفته ای من آرام نگرفته ام.بی قراری ام را نگذاشته ام کسی بفهمد اما تو فهمیده ای لابد.در این پنج شـبانه روز تو حتما نوازش مدام این نـگاه خسته را به روی پیکر شکسته ات احسـاس کرده ای.

تمام این پنج شب وروز که فراتر از تل خاک، تو را می نگریستم،در بیابان و ذهنم راهی می جستم که به تو دسترسی یابم و از دسترس آتش دورت کنم.اما خودت دیدی میسر نبود قاسم من! آتش بود که از دو سو می بارید نفس خاک را می برید ...

با خود عهد کرده ام که بیایم و تنها بیایم و پیکر ضعیف وسبکت را همراه غم سنگینت و خاطره ی شیرینت بر دوش بکشم. و پدری معنایش همین است. اگر پدری بتواند سنگینی غم فرزندش را با دوش دیگران تقسیم کند که کمر خودش تا نمی شود،نمی شکند وموهایش به سپیده نمی نشیند.

از وقتی که خبر رفتنت را شنیدم و بر خاک افتادنت را دیدم، در برخوردهایم با دیگران یک لبخند افزوده ام به آن چه که سابق داشته ام.درست است که عمده وقتم را صرف نگریستن به تو کرده ام اما آنچه با دیگران بوده است چنین بوده است. نخواستم که شریک داشته باشم برای غم ودر آن دیار برای پاداش ورضای خدا. داشتم عطش سنگرها را مرتفع می کردم.

آب می دادم به بچه ها،دیده بودی که می خواستند مقدمه بچینند در گفتن خبر شهادتت. می دانستند که مادری نداری و برادر و خواهر، ومی دانستند که من و تو مانده ایم ...می دانستند پیوند محکم دوستی مان و الفتمان را؛ و از این رو می خواستند مقدمه بچینند .گفتند:تنها خداست که می ماند ومن گفتم:تنها قاسم نیست که می رود با حیرت و تعجب سوال کردند که :چه کسی گفته است؟گفتم رفتن همگان و ماندن خدارا خود گفته است...گفتند :خبر را چه کسی آورده است؟ گفتم :بوی پسر؛ بوی خون آغشتهِ پسر...

به خدا قسم که دروغ نگفتم اگرنبودی بوی تو قاسم در این تاریکی شب که ماه هم در کار جدال با ابرهای سیاه است، من جهت چگونه می گرفتم و راه به سوی تو چگونه می یافتم؟آمدم قاسم جان: هوا انگار دارد روشن می شود ،نباید سحر آن قدر نزدیک باشد،مگر چقدر از شب رفته است؟نه،این ماه است که دارد برای دیدن رویت،از پشت ابرهای سیاه سرک می گشد. گودال های اینچنین باید گلوله باشد،توپ یا خمپاره .خدا کند پیکرت در امان مانده باشداز تهاجم این زبانه های آتش...که در امان مانده است. این بو، بوی توست و این پیکر ،پیکر تو باید باشد. خدایا شکرت که حرام نشد آن همه زحمت.

سلام قاسم من !سلام بابا ! سلام دلاور!

چه بوی عطری می دهی بابا، مگر نه پنج شبانه روز است  که  جان داده ای؟این بوی عطر وگل از کجاست؟بگذار اول پیشانیت را ببوسم، نه ،دستهایت را،نه، نه ،اول پاهایت را که این پای رفتن را خدا به تو داد و به من نداد.یک عمر مرا بوسیده ی بی آنکه شایسته باشم ومن یک بار بگذار پای تو را ببوسم که شایسته عمری بوسیدن و بوییدن است...آب آورده بودم که خون محاسنت را شست و شو دهم ؛اما بچه های دیده بان، برادرانت تشنه بودند.خداانگار آب را برای آنها در قمقمه من کرده بود.محاسن تو را خانه هم که رفتم ششتشو میشود داد.آنها واجب تر بودند.تو مهمان حوض کوثری    !  

برای همین این قدر آرام خوابیده ای ،در خواب بارها دیده بودمت اما هیچ گاه چنین آرامشی ملکوتی در تو نیافته بودم .حرف زیاد با تو دارم ،اینجا جای گفتنش نیست. جنازه ات را که بردم نمی گذارم سریع دفنت کنند.یک شبانه روز برای سخن گفتن با تو وقت می گیرم....ای وای !باز هم انگار جنازه این پایین است...چند قاسم دیگر برخاک افتاده است؟قاسم جان!عزیز دلم  …پاره جگر  …

می دانی که برای چه آمده بودم؛آری ولی اکنون می خواهم دست خالی برگردم.اگر تو تنها بودی تو را می بردم،اگر می توانستم همه قاسم هارا از بیابان جمع کنم بازتورا می بردم.اما بپذیر که بردن توی تنها ،نهایت خودخواهی است؛خداپسندانه نیست.این بزرگترین گناه است که آدمی دراین قاسم آباد تنها یک قاسم ببیند .من میروم تنها و دست خالی...اما نه ؛بگذار این نوار سبز کربلا ما می آییم را که با خون سرخت امضا کرده ای از پیشانیت باز کنم.

و زیباترین یادگاری تو را بر پیشانیم داشته باشم.من میروم اما شاید با حمله بچه ها باز گردم؛زمانی که همه را بتوانیم با خود ببریم این چند قاسم دیگر را که در این نزدیکی خوابیده اند...شاید هم باز نگردم الان روز می شود وبیابان غرق آتش...

سید مهدی شجاعی

ارسال شده :توسط تاشهادت التماس دعا


+ نوشته شـــده در چهارشنبه 90/12/17ساعــت 8:52 عصر تــوسط شهید گمنام | نظر
خواب بودم که تو رفتی

خواب بودم و تو آرام آمدی ومرابوسیدی... داشتند فرشته ها با من بازی می کردند  من خواب بودم 

 ولی    … فرشته ها گریه کردند وقتی تو داشتی مرا می بوسیدی   . . . 

تو حتی چشم های مرا هم ندیده بودی و من هم هنوز خوب تو را نشناخته بودم  ... 

همه میگویند دختر عزیز دل باباست ... و بابا دل اش برای دختر اش می رود تا عمق وجود  ... 

 پس تو   دلت کجا رفت که دیگر پیش من نیامد  ... 

من در لابه لای لباس خاکی ات پیدا کردم عکس کودکی ام را ... اما تو را باید درکجای وجودم پیدا کنم  ... 

چقدر آرام و بی صدا رفتی .. من که هنوز یاد نگرفته بودم نامت را ... حالا اگر از من بپرسند بابا آب داد    

چه بگویم  ... من که دروغ را یاد نگرفتم هنوز  ... 

کاش بیدارم می کردی نه من، همه ی همسایه ها را... تو رفتی و حالا من و دوستانم. و... همه و   

همه خواب مانده ایم هنوز  ...

سهم کودکی ام از نوازش تو فقط همین یک عکس است... من در خواب و تو بیدار ... 

حالا دیگر فرشته ها هرچه می کنند تا من بخندم خنده ام نمیگیرد...

بغض هایم را ببین ... مدتهاست که بغض دلم کور شده از بس برایت به هق هق افتاد...و تو همانقدر 

آرامی و ...

هرچقدر موهایم انتظار دستان ات را کشیدند تو نیامدی ازمسافرتی که مادر می گفت ..و من هم بلند 

کردم موهایم را برای تو ... تا برایت ناز دهم .. وتو برایم بابایی کنی...

بغض هایم سرد شدندو گرم ... گریه شدند... اشک شدند و دریا ... حالا بگویم با اجازه ی مادرم ... 

قاب عکس تو برایم لبخند میزند اما دلم میخواهد تو دستهایم را بسپاری به زندگی جدید... 

تو رفتی و من هنوز خواب مانده ام... من میخوابم تا شاید این بار وقتی که مرا میبوسی چشم هایم را 

باز کنم ... شاید آن موقع فرشته ها بخندند... و من دوباره تو را ببینم... 

دلم برایت تنگ شده ... دلم برای بابا گفتن هم...

منبع: قاصد نیوز


+ نوشته شـــده در سه شنبه 90/12/16ساعــت 12:54 صبح تــوسط شهید گمنام | نظر
سلام بر شهدا

سلام به تو ای جاودانه، ای بزرگ فروتن،سلام بر تو ای پر رمزو راز ترین معناها،سلام بر تو و وای بر من، وای بر من که آنروز با تو نبودم،آنروز که تو رفتی ،آنروز کنار تو در نخلستان آنروز کنار تو در شلمچه،کنار شط،کنار لنج مان،کنار مادر که او را بوسیدی و رفتی و گفتی مادر مرا ببخش، آن وقت که مادر و خواهرت را روانه شهر غریب کردی و خودت ماندی تا از شهر از خاطره هاو ارزش ها،دفاع کنی....

ای کاش با تو بودم در ذوالفقاری، در جزیره مینو، در کنار شط، روی پل خرمشهر، کنارمسجد، کنارتو در آبادان،خرمشهر، ماهشهر، اهواز، دزفول ،اندیمشک، و ایران... 

مرا ببخش که با تو نبودم تا دل تنگی هایت را با من قسمت کنی،ای کاش با تو بودم و نمی گذاشتم تشنه باشی،کاش همراهت بودم و نمی گذاشتم تنها باشی...

میدانم دلخوری از من،از ما، از این همه کوتاهی از این همه گناه و این همه جفا...

اگر با تو بودم نمی گذاشتم احدی تو را در بند کند، اگر با تو بودم نمی گذاشتم چون مولایمان حسین تشنه باشی،نمی گذاشتم لحظه ای یا زهرایت،خاموش شود...

اگر با تو بودم فریاد می زدم به کدام گناه کشته شدی؟؟ بیا دل تنگی هایت را با من قسمت کن!! نکند دلتنگ باشی!!شفاعتم کن!! وای بر من اگر ذره ای از من آزرده باشی... وای برمن...

اینک تو آسمانی هستی و در آسمانی...حالا تو در آرامشی و من در بی تابی نبودِ تو...

«مجله آشنا»

شهید نبض تندِ رهایی است

همواره می تپد

در امتداد نسلها و قرنهای پیاپی...

شهید همراه با دمیدن هر صبح

همراه با تلاطم هر موج

همراه با نشستن هر قطره ی باران

زنده است و زنده ساز و حیات آفرین...

و شهادت پرواز روح است... تا آستان دوست، تا بزم حضور...تا سرچشمه نور...

یادو خاطره ی شهیدان گرامی باد...

ارسال شده توسط: تا شهادت التماس دعا

 


+ نوشته شـــده در یکشنبه 90/12/14ساعــت 10:32 عصر تــوسط شهید گمنام | نظر
<      1   2   3   4   5      >