سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این شهید نماز نمی خواند . . .

بسم رب الشهدا

از نماز نخواندنش، آن هم در اول وقت که همه‌ى بچه‌ها به امامت روحانى گروهان مشغول اداى آن بودند باید حدس مى‌زدم که مسلمان نیست، ولى هیچ وقت چنین برداشتى به ذهنم خطور نکرد. مخصوصا این که سه روز پیش هنگام خواندن زیارت عاشورا دیده بودم که او نیز پشت خاکریز و کمى دورتر از بچه‌ها، زنگار دل به آب دیده شستشو مى‌کرد.
 
بعد از نماز به طرف او رفتم و سلام دادم. احوالپرسى گرمی کردیم و با هم روى چمن‌هاى بهارى که از شدت گرما خیلى زود پاییزى شده بودند نشستیم .
 
حس کنجکاوى وادارم مى‌کرد تا بپرسم چرا نماز نمی‌خوانى ؟! اما نجابتى که در سیمایش مى‌دیدم‌، این اجازه را به من نمی‌داد. پرسیدم:
 
چند وقت است که در جبهه‌اى‌؟
 
- دو ماه مى‌شود.
 
از کجا اعزام شدى‌؟
 
- یزد.
 
مى‌توانم بپرسم افتخار همکلامى با چه کسى را دارم‌؟
 
-کوچیک شما اسفندیار.
 
اسم قشنگى است، به چه معنى است؟
 
-اسفندیار یک اسم اصیل ایرانى است. از دو قسمت "اسفند " و "داد " تشکیل شده است . در ایران باستان "اسپنت تات "بود که بر اساس قاعده ابدال حرف "پ " به "ف "و "ت "به "د " تبدیل به اسفندیار شده، یعنی داده‌ی مقدس.
 
وقتى دیدم این گونه سلیس و روان حرف مى‌زند، من نیز از سدى که حیا برایم ساخته بود، گذشتم و خیلى رک و پوست کنده پرسیدم: چرا نماز نمى‌خوانى؟
 
- نماز؟ نماز چیز خوبى است. گفت و گوى خدا با انسان است. کى گفته که من نماز نمى‌خوانم؟
 
خودم دیدم که نخواندى.
 
خنده ى ملیحى کرد و گفت:
 
- یکبار که دلیل نمى‌شود.
 
ولى بچه‌ها مى‌گفتند همیشه موقع نماز خواندن به بهانه‌هاى مختلف از آنها دور مى‌شوى.
 
-راست می‌گویند. ولى دلم همیشه با بچه‌هاست .
 
چگونه؟

- از طریق عشق به وطن. در احادیث اسلامى خواندم که "حب الوطن من الایمان " من به وطنم عشق می‌ورزم و مطمئنم همین ایمان، نقطه‌ى اتصال محکم من و بچه‌هاست .
صحبت‌هاى ما گل انداخته بود که مهرداد، امدادگر گروهان صدایم کرد که براى گرفتن دارو به بهدارى برویم. از اسفندیار خداحافظى کردم و او نیز در حالى که دستانم را محکم می‌فشرد گفت: " بدرود "
 
در طول مسیر آنقدر به حرفهایش فکر می‌کردم که دو بار نزدیک بود فرمان آمبولانس از دستم خارج شود و با " چیکار می‌کنی " مهرداد به خود مى‌آمدم.


یادت بخیر  


در برگشت به مقر از سکوت آنجا فهمیدم که نیروها رفته‌اند.پرس و جو کردم و گفتند گروهان آنها براى تحویل خط قلاویزان به سوى مهران رفته است. از مسؤول تعاون پرسیدم:
 
این گروهان از کجا آمده بود؟
 
- تهران
 
ولى او به من می‌گفت از یزد آمده‌ام.
 
-کى؟
 
یکی از بسیجى‌ها.
 
- نه، این‌ها همه از تهران آمده‌اند. نشانى‌اش چى بود؟
 
-مى‌گفت اسمم اسفندیار است .
 
مسؤول تعاون فورا لیست اسامى گروهان را گشود و دنبال اسم اسفندیار گفت:
 
- راست گفته، ساکن یزد است. اما چون دانشجوى دانشگاه تهران بوده، از تهران اعزام شده ...
 
دانشجو.
 
-بله‌.
 
چه رشته‌اى؟
 
-چه مى‌دانم.
 
حالا مسأله براى من پیچیده تر شده بود. به کسى نمى‌گفتم، اما با خودم کلنجار مى‌رفتم که چرا دانشجوى بسیجى نماز نمى‌خواند؟! این فکر همیشه با من بود و هر وقت محلى را که من و او نشسته بودیم مى‌دیدم، به یادش مى‌افتادم.
 
مدت‌ها گذشت تا این که یک روز صبح ساعت 5 با بى‌سیم اعلام کردند که فورا آمبولانس بفرستید.
 
با مهرداد به سوى خط رفتیم، تا جایى که مى‌توانستیم با آمبولانس رفتیم و وقتى دیدیم دیگر نمى‌توانیم، گوشه‌اى پارک کردیم.
 
من برانکارد را و مهرداد جعبه‌ى کمک‌هاى اولیه را گرفتیم و به راه افتادیم. به بالاى قله رسیدیم و فرمانده گروهان با دیدن ما در حالى که نفس نفس مى‌زد، گفت: عجله کنید.
 
چى شده‌؟
 
-خمپاره دقیقا خورد روى سنگر و سه نفر شدیدا مجروح شدند.
 
به سوى سنگر رفتیم و دیدیم بچه‌ها آخرین نفر را از زیر آوار بیرون مى‌کشند. کمى نزدیک‌تر شدیم، دو بسیجى را دیدیم که تمام صورتشان غرق خون بود.
 
مهرداد بالاى سرشان دو زانو نشست که نبض‌شان را بگیرد و هر بار با "انا لله و انا الیه راجعون " گفتنش مى‌فهمیدم که شهید شده‌اند.
 
سومى نیز شهید شده بود. مسؤول تعاون گروهان آمد تا نام و نشانى آنها را از روى پلاکى که بر گردن داشتند شناسایى و بنویسد.
 
با دیدن نام اسفندیار خشکم زد.
 
جلوتر رفتم و خواندم : " اسفندیار کى‌نژاد، دانشجوى سال سوم پزشکى، ساکن یزد، دین زرتشتی... "
 
چفیه را که مهرداد روى او انداخته بود از صورتش کنار زدم و احساس کردم با همان خنده‌ى ملیح که به من گفته بود: " یکبار که دلیل نمى‌شود " جان داد.
 
وقتى او را در کنار دو بسیجى دیگر دیدم به یاد آن حرفش افتادم که مى‌گفت: "به وطنم عشق مى‌ورزم و مطمئنم همین ایمان‌، نقطه‌ى اتصال من و بچه‌هاست "
 
آرى این چنین بود. کنار سرش نشستم و به رسم مسلمانان برایش فاتحه خواندم و در حالی که چفیه را روی صورتش می‌کشیدم، گفتم : " داده مقدس! در راه مقدسی هم رفتی، بدرود "

"ریان" از سایت کوله بار


+ نوشته شـــده در دوشنبه 91/1/7ساعــت 6:30 عصر تــوسط شهید گمنام | نظر
ما چه می دانیم شهید کیست؟

ما چه می دانیم شهید کیست؟ما چه میدانیم کدام افق پروازگاه اوست .شهپر شهید،سکوت کدام نا کجای هستی را می شکند؟به کبوترش تشبیه میکنند اما سقف پرواز کبوترها کجاست؟

سیمرغ قاف نوردش می نامند اما صدای بال شهید را گوش هیچ کوهی، گوش هیچ ستیغ وقله ای ادراک نمی کنند، حتی بهشت موعود ما کوچکتر از آن است که شهیددر آن بگنجد. بهشت ،   نزل شهیدان است ومگر در ندای شگفت ارجعی الی ربک چنین مفهومی موج نمی زند؟ما چه می دانیم شهید کیست؟

می گویند شهید شمع است اما ما که شمع را در شبانگاه تجربه کرده ایم ؛دیده ایم که شعله ی کوتاه وکوچکش را گاه بال پروانه ها خاموش میکند. دیده ایم که نسیمکی گستاخ ، فروغش را به ظلمت می سپارد واگر این همه نیز نباشد چند ساعتی نمی پاید که قطره قطره در پای خوییش می لغزدوخاموش می شود.

اما شهید را خاموشی نیست. تاریکی ،چراغ اورا تهدید نمیکند. تند بادها وطوفان ها،حتی شعله ور   ترش می سازند وبا همه سوختن ، هر بار تازه تر قد می افرازد وپرفروغ تر وبشکوه تر روشن می سازد وبه پرتو دلپذیر وآرامش آفرینش چشم وجا   نمی نوازد.می گویند شهید چونان قلب است که خون تازه را در آوندها می دواند وحیات استمرار می   بخشد،

اما قلب ها نیز ضربان وآهنگی کوتاه وگذرا دارد .روزی این آهنگ افول میکند وسینه را در سکوت وخاموشی رها می   سازد... اما آهنگ شهید در گوش قرون واعصار ،پژواک هماره دارد...شهید سرود جاری ونبض مستمر هستی است ...آهنگ جاودانه ای است که از پگاه تا شامگاه در عرش می پیچد، بر لبان فرشتگان زمزمه می شود ودر همیشه وهماره وهمه جا جاری است...می گویند شهید گلی است گه در گلزاررسته است.

نه، شهید گل نیست که چند روزی بشکفد وپس از درنگی کوتاه در عالم خاک بپژمرد.گل تا لبخند بزندپرپر میشود... جرم گل ها و فرجام تلخ فرو ریختنشان ، محصول تبسم آن هاست شگفتن آغاز گل نیست پایان آن است.قطعه قطعه شدن شهید پایان او نیست ،آغاز اوست. شهید ،مرگ را می میراند . زندگی را می گستراند وممات در قلمرو او راهی ندارد که خدای شهید «بل احیاء عند ربهم یرزقون» شان نامیده است.ما چه می دانیم شهید کیست ؟ شهید آفتاب است که گرمی ودرخشش وروشنی می بخشد؟آسمان سیر ونور بخش ستاره هاست؟ نه نه ،شهید فراتر از آفتاب است .

آفتاب را غروب تهدید می کند .ابری سیاه هر چند کوتاه راه بر او می بندد.اما شهید را تهدید غروب نیست ابر ها ی سیاه و غبار های بر انگیخته حقیر تر از آن اند که رخساره ی ارغوانی وروشنش را بپوشانند.هرگز،این روشنی هرروز تابنده تر میشود.

شهید ابر ستیز وغبار گریز است.شهید اگر بر کوه بگذرد، فرو می ریزد واگر از آسمان ،خمیده تر می شود تا حرمت او متواضعانه گردن بگذارد.

شهید نه کبوتر، است نه شمع ،نه قلب است نه گل نه آفتاب اما این همه هست. هم شمع است هم چراغ ،هم آب هم آفتاب هم آیینه وهم گل وباغ ، شهید همه چیز است. روحی جاری در تن همه ی هستی... شهید کشته محبوب است. پیوسته به خلوتگاه اوست وسفره نشین بزمی که تنها رسولان عزیز عظام را بر آن است.اینک ای شهید، ای فراتر از ادراک ،ای توصیف تو دست نایافتنی که خدایت گفت:ولکن لا تشعرون،به تبسم رگهایت سوگند، به لحظه ی شیرین پروازت در افق وصل ، به لبخند مولایمان مهدی در آخرین دم گسستنت از خاک ،بر آرمان و ایمان تو پای می فشاریم.

دستمان بگیر تا اخلاص وصدق وپاکی وپاکبازی ات را در سنگلاخ دنیا گم نکنیم.دستمان بگیر تا در پرتو شفاعت تو از خارزارها بگذریم ودر قرابت وهمسایگی عصر ظهور،زیبایی پرواز تو را ادراک کنیم. هر چند ادراک تو ممکن نیست اما راه تو را ادراک می توان . ما را به خویش رهنمون باش.

) دکتر محمد رضا سنگری( 

ارسال شده توسط : تا شهادت. التماس دعا


+ نوشته شـــده در چهارشنبه 91/1/2ساعــت 10:21 عصر تــوسط شهید گمنام | نظر