سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لبخندهای خاکی

لبخندهای خاکی

کرمانشاه بودیم . طلبه های نوجوان آمده بودند بازدید از جبهه . 20-30 نفر بودند .

خوابیده بودیم، دو سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی . مثلا میگفتند : " آبی چه رنگیه؟! " عصبی شده بودم . گفتند : " بابا بیخیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم! " دیدم بد هم نمی گویند!

خلاصه همینطوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش رو به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشیعش کنند!

پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش رو نگه دارد. گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم. یکی میگفت :"محمدرضا ! نامرد ! چرا تنها رفتی؟! یکی میگفت :"قرار بود شهید شی! " دیگری داد می زد " شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟! " یکی عربده می کشید ! یکی غش میکرد ! در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه می شدند و چون از قضیه خبر نداشتند واقعا گریه و شیون راه می انداختند! گفتیم بریم سمت اتاق طلبه ها! جنازه رو بردیم داخل اتاق . این بندگان خدا رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت . همین بین من به یکی از بچه ها گفتم برو خودت را روی محمدرضا بنداز و یک نیشگون محکم بگیر.

رفت و گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت : "محمدرضا ! این قرارمون نبود! من می خوام باهات بیام!" بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبه ها از حال رفتند! بقیه هم هاج و واج مانده بودند . ما هم قاه قاه می خندیدیم . خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم .

« نشریه هفتگی مجمع یادواره شهدا دانشجویی»

نوشته شده توسط : لاله های هور 11/2/91


+ نوشته شـــده در دوشنبه 91/2/11ساعــت 10:35 عصر تــوسط شهید گمنام | نظر