رفته بودند پی مجروح های دیشب ،حالا برگشته بودند دست خالی... گریه میکردند!!!
پس چرا دست خالی ؟!
میگفتند همه شهید شده بودند...حتی آنهایی که یک ترکش کوچک خورده بودند!! !
تیر خلاص زده بودند بهشون؟؟ نه از تشنگی... از تشنگی:(
********
میگویم بابا جون یه قلپ آب دادیم بهت ،زهر مار که ندادیم اینجوری شاکی شدی!
میگوید با هق هق گریه ...از رفیقهایش... که از تشنگی شهید شدند...
از اینکه عهد کرده بود تا آخر عمر آب نخورد... می گوید... می گوید...از خییلی چیزها...
********
بچه که بود توی هیئت سقایی می کرد... عراقی ها گرفتنش... بعد از چند روز محاصره و
بی آب و غذایی، زجر کشش کردند...به دست و پایش تیر زدند یک صبح تا ظهر گفت :
آب آب ... گفت تا شهید شد...:(
********
شلمچه دورتادورش آب است...ولی خییلی از بچه ها اینجا تشنه شهید شده اند:(
********
این واقعه ها رخ داده است... نه در سال ها و جاهای دور ...در همین نزدیکی...
جایی که آسمان به زمین نزدیک تر است...
(خاطرهایی از کتاب روزگاران)
پ.ن: شهدا ما همچنان با شما هستیم و می مانیم و خواهیم ماند... یاری از شما ادامه راه از ما...
ارسال شده توسط: تا شهادت...التماس دعا