مـادر؛ لاغر...نحیف...مضطرب...چشم به راه...
مـادر؛ روز آخری رو به یاد می آره که بعد از مدت ها رضایت داده بود به تنها پسرش،
عــصای دستش،کـه راهی جبهه ها بشه...
پسر؛ خوشحال... خندان... قدردان مادر...
مـادر؛ نگران... با چَشمانی بارانی....
چند ماه بعد؛ خبر پرپرشدن پسر...
مـادر؛ بی تاب ... بی طاقت... با چشمانی گریان ...بزارید برای آخرین بار صـورت
ماه پسرم رو ببینم.... و میبینه... اما چه دیدنی... پسر بدونِ سر...:(
مـادر؛ خیلــی بـی تابی میـکنه... خیـلــی اشک میریزه... ولـی یه هو به یاد می آره
مصیبت حضرت زینب (س) را باخودش میگه من که از حضرت زینب(س) بالاتر نیستم
پسرم که از امام حسین(علیه السّلام)بالاتر نیست... پـس... من هم میتونم تحمل کنم....
مادر؛ آرام ... صبور ... راضی ... خشنود ...
پ.ن:بله مادران با یاد آوردن مصیبت های این عزیزانِ خدا، میتونستن غم ازدست دادن عزیزشونو تحمل کنند وگرنه غم ازدست دادن فرزند، کمرشکنه ...خدا به همه مادران شهدا صبر عطا کنه...ان شاالله
نوشته شده توسط: تا شهادت