به عطر یاسی که شهید اسماعیل اصغری داشت خیلی علاقه داشتم . بوی بسیار مطبوع و شیشه ی شکیل آن با در فلزی طلایی رنگ، نظرم را جلب کرد. هر وقت آن را از جیب پیراهن کره ای اش در می آورد، نوک انگشت اطرافیان را نیز اندکی تر میکرد و بوی عطر در فضا می پیچید . لباس ها و وسایلش همیشه بوی یاس می داد . شاید بخاطر علاقه ی زیادم به اسماعیل ، عطرش برایم از بقیه ی عطرها متمایز بود .
یکبار که شیشه ی عطر در دستش بود ، گفتم « عطرت را خیلی دوست دارم» . آن را به من هدیه کرد . تا زمانی که برای مرخصی به تهران آمدیم ، همیشه عطر در جیبم بود ولی دلم نمی آمد از آن استفاده کنم. در راه برگشت به منطقه احساس کردم به آن دلبستگی پیدا کرده ام . قصد کردم آن را به اولین دوستی که دیدم هدیه کنم. همان طور که در راهروی قطار ایستاده بودم ، شهید مجید جهروتی با من همکلام شد . من که می دانستم به عطر یاس علاقه دارد ، آن را به او هدیه کردم .
کمتر از یک ساعت بعد قطار در ایستگاه اراک برای نماز مغرب و عشا توقف کرد. به دلیل شلوغی نمازخانه ، کسانی که وضو داشتند کنار قار چند صف نماز تشکیل دادند . من برای وضو به محوطه ی ایستگاه رفتم . وقتی برگشتم ، نماز اول تمام شده بود و نماز دوم در حال شروع بود . دیدم مجید درِ عطر را باز کرده و جلوی صف نمازگزاران با لحنی آمیخته به شوخی می گوید « چه کسی می خواهد قبل از نماز خوشبو شود ؟ » از سخاوت او خنده ام گرفت . چند روز گذشت تا من بتوانم از آن عطر دل بکنم و باری استفاده خودم هم حیفم می آمد ، ولی او در عرض چند دقیقه از آن گذشت...
من عطر را به او که یکی از عزیزترین دوستانم بود هدیه دادم ، ولی او به هر که مایل بود خوشبو شود ، چه غریبه و چه آشنا ، آن را هدیه میکرد.
«کتاب : پوتین های ساق بند ، نوشته ی قاسم عباسی ، ص63»
نوشته شده توسط : لاله های هور 22/1/90