سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سلام قاسم ! سلام بابا! سلام دلاور

سلام قاسم ! سلام بابا! سلام دلاور...

امشب پنجمین شبی است که تو بر خاک آرمیده ای ودست محرم باد کاکل هایت را پریشان میکند.بی معنی است اگر بگویم دلم پیش توست، تو خود دل منی که بر زمین افتاده ای و دیگر نمی تپی. دل مرده نیستم که هرگز نمرده ای ،دلسرد هم نیستم که تو به خورشید گرما میدهی،چطور بگویم؟دل خسته، نه دل ریش هم نه، دل خوشم،

که تو خوشحال وسرخوشی از آن دم که تو آنجا خفتی ای ،من تا به حال نخوابیده ام،از آن لحظه که تو قرار گرفته ای من آرام نگرفته ام.بی قراری ام را نگذاشته ام کسی بفهمد اما تو فهمیده ای لابد.در این پنج شـبانه روز تو حتما نوازش مدام این نـگاه خسته را به روی پیکر شکسته ات احسـاس کرده ای.

تمام این پنج شب وروز که فراتر از تل خاک، تو را می نگریستم،در بیابان و ذهنم راهی می جستم که به تو دسترسی یابم و از دسترس آتش دورت کنم.اما خودت دیدی میسر نبود قاسم من! آتش بود که از دو سو می بارید نفس خاک را می برید ...

با خود عهد کرده ام که بیایم و تنها بیایم و پیکر ضعیف وسبکت را همراه غم سنگینت و خاطره ی شیرینت بر دوش بکشم. و پدری معنایش همین است. اگر پدری بتواند سنگینی غم فرزندش را با دوش دیگران تقسیم کند که کمر خودش تا نمی شود،نمی شکند وموهایش به سپیده نمی نشیند.

از وقتی که خبر رفتنت را شنیدم و بر خاک افتادنت را دیدم، در برخوردهایم با دیگران یک لبخند افزوده ام به آن چه که سابق داشته ام.درست است که عمده وقتم را صرف نگریستن به تو کرده ام اما آنچه با دیگران بوده است چنین بوده است. نخواستم که شریک داشته باشم برای غم ودر آن دیار برای پاداش ورضای خدا. داشتم عطش سنگرها را مرتفع می کردم.

آب می دادم به بچه ها،دیده بودی که می خواستند مقدمه بچینند در گفتن خبر شهادتت. می دانستند که مادری نداری و برادر و خواهر، ومی دانستند که من و تو مانده ایم ...می دانستند پیوند محکم دوستی مان و الفتمان را؛ و از این رو می خواستند مقدمه بچینند .گفتند:تنها خداست که می ماند ومن گفتم:تنها قاسم نیست که می رود با حیرت و تعجب سوال کردند که :چه کسی گفته است؟گفتم رفتن همگان و ماندن خدارا خود گفته است...گفتند :خبر را چه کسی آورده است؟ گفتم :بوی پسر؛ بوی خون آغشتهِ پسر...

به خدا قسم که دروغ نگفتم اگرنبودی بوی تو قاسم در این تاریکی شب که ماه هم در کار جدال با ابرهای سیاه است، من جهت چگونه می گرفتم و راه به سوی تو چگونه می یافتم؟آمدم قاسم جان: هوا انگار دارد روشن می شود ،نباید سحر آن قدر نزدیک باشد،مگر چقدر از شب رفته است؟نه،این ماه است که دارد برای دیدن رویت،از پشت ابرهای سیاه سرک می گشد. گودال های اینچنین باید گلوله باشد،توپ یا خمپاره .خدا کند پیکرت در امان مانده باشداز تهاجم این زبانه های آتش...که در امان مانده است. این بو، بوی توست و این پیکر ،پیکر تو باید باشد. خدایا شکرت که حرام نشد آن همه زحمت.

سلام قاسم من !سلام بابا ! سلام دلاور!

چه بوی عطری می دهی بابا، مگر نه پنج شبانه روز است  که  جان داده ای؟این بوی عطر وگل از کجاست؟بگذار اول پیشانیت را ببوسم، نه ،دستهایت را،نه، نه ،اول پاهایت را که این پای رفتن را خدا به تو داد و به من نداد.یک عمر مرا بوسیده ی بی آنکه شایسته باشم ومن یک بار بگذار پای تو را ببوسم که شایسته عمری بوسیدن و بوییدن است...آب آورده بودم که خون محاسنت را شست و شو دهم ؛اما بچه های دیده بان، برادرانت تشنه بودند.خداانگار آب را برای آنها در قمقمه من کرده بود.محاسن تو را خانه هم که رفتم ششتشو میشود داد.آنها واجب تر بودند.تو مهمان حوض کوثری    !  

برای همین این قدر آرام خوابیده ای ،در خواب بارها دیده بودمت اما هیچ گاه چنین آرامشی ملکوتی در تو نیافته بودم .حرف زیاد با تو دارم ،اینجا جای گفتنش نیست. جنازه ات را که بردم نمی گذارم سریع دفنت کنند.یک شبانه روز برای سخن گفتن با تو وقت می گیرم....ای وای !باز هم انگار جنازه این پایین است...چند قاسم دیگر برخاک افتاده است؟قاسم جان!عزیز دلم  …پاره جگر  …

می دانی که برای چه آمده بودم؛آری ولی اکنون می خواهم دست خالی برگردم.اگر تو تنها بودی تو را می بردم،اگر می توانستم همه قاسم هارا از بیابان جمع کنم بازتورا می بردم.اما بپذیر که بردن توی تنها ،نهایت خودخواهی است؛خداپسندانه نیست.این بزرگترین گناه است که آدمی دراین قاسم آباد تنها یک قاسم ببیند .من میروم تنها و دست خالی...اما نه ؛بگذار این نوار سبز کربلا ما می آییم را که با خون سرخت امضا کرده ای از پیشانیت باز کنم.

و زیباترین یادگاری تو را بر پیشانیم داشته باشم.من میروم اما شاید با حمله بچه ها باز گردم؛زمانی که همه را بتوانیم با خود ببریم این چند قاسم دیگر را که در این نزدیکی خوابیده اند...شاید هم باز نگردم الان روز می شود وبیابان غرق آتش...

سید مهدی شجاعی

ارسال شده :توسط تاشهادت التماس دعا


+ نوشته شـــده در چهارشنبه 90/12/17ساعــت 8:52 عصر تــوسط شهید گمنام | نظر