سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کارت شناسایی

جانباز

 - امشب رو می مونم!

 - جانبازی؟

 - بله!

 - کارت شناسایی دارید؟

 - فراموش کردم !

 - مدرکی ... چیزی؟

 - گفتم که، همراه ندارم.

 - نامه ای ، چیزی ، گفتی که جانبازم؟

 - هستم ! یه دفعه اومدم تهران .

 - شرمندم ! باید کارت داشته باشید .

 - بلاخره راهی ، چیزی؟

 - شرمنده!

 - من تو سرما ، شب رو کجا برم؟

 - مامورم و معذور !

 - همین؟ خب دروغ که نمیگم ...

 - قصد جسارت ندارم . یه مورد مثل شما آمد و من هم اطمینان کردم ، اما طرف جانباز نبود ، بعد کلی درد سر کشیدم .

 - یعنی دارم دروغ میگم؟

 - گفتم که جسارت نکردم .

 - توجیه نکن آقا !

 - برداشت شماست آقا !

 - حالا من چیکار کنم ؟

 - شما بگید من چیکار کنم آقا؟ لااقل مدرکی ، چیزی؟

 - مدرک ... ببینم ... آه... بفرما ! این خوبه ؟

 - تـــ تـــ تــو رو خــ خــدا ... چــ چـــ چشمتون رو بـــ بـــ بردارید از رو میز

(داستانی از کتاب « آنا هنوز هم می خندد» اکبر صحرایی )

نوشته شده توسط : لاله های هور 8/12/90


+ نوشته شـــده در سه شنبه 90/12/9ساعــت 12:46 صبح تــوسط شهید گمنام | نظر