سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تجدید میثاق

فکه قطعه ای بود از بهشت یاران روح اللهی امام زمان...سرزمینی که من دیدم یادگار سینه سرخان سبز جامه و زمینی بود از بهشت خداوندی بر کره ی خاکی زمین...آنجا جایگاه نزول ملائک برای به معراج بردن شهیدان بود.فکه صبحگاه شهیدان بود در بستر رمل و ماسه های جنوب در تلاطم سیم های خاردار و پرواز پرستو هایی را که عطر بهار شرافت با خود می آوردند....

بهشت بسیجی ها فکه است،خط مقدم و حمله به دشمن...فکه یک دشت پر از خون بود ودر امتداد نماز جماعت در زمین... صبحگاه پادگان دوکوهه هنوز تکه های چفیه بر روی خاک های فکه دیده می شود. چفیه ای که زیر انداز و سجاده ی دلاوران در نماز بود و هیچ زیر اندازی به اندازه ی چفیه با دعاهای در سجود زاهدان شب آشنا نیست...همان چفیه ای که در شب عملیات، رزمنده برای بستن زخمش از آن استفاده میکرد و به طرف دشمن حمله می برد...

 چفیه ای که اشک های رزمندگان در دعا و مناجات را پاک می کردو آمار اشک ها را در چهار خانه های ریز و درشتش داشت... باید به خاک جبهه سلام گفت زیرا که خاک جبهه مقدس است و سرزمین آن زیبا و هر روز ملائک بر روی آن بال می گسترانند... 

سرزمین جبهه عبادتگاه آسمانیان است و قطعه ای از بهشت ... سرزمین جبهه همه نادیده ها را دیده و همه زمزمه ها را شنیده و نظاره گر نمازها،حرف ها و خنده های عاشقانه بوده است... خاک جبهه خیلی از این عاشقان را بسیار پر مهر در آغوش گرفته...

فایده ای ندارد انسان به شلمچه برود و فقط اشک بریزد و فکه برود و فقط آنجا حال و هوای معنوی پیدا کند و به دو کوهه برود برای دیدن ساختمان هایش...باید اینها را درک کردو به دیگران انتقال داد،یعنی باید زینب گونه تبلیغ کرد اگر خرمشهر رفتی و جهان آرا کنارت ننشست فایده ای ندارد... اگر طلاییه رفتی با همت همرا نشدی جامانده ای...واگر به روی جزیره مجنون عطر خوش باکری ها در مشامت ننشست به خود شک کن ! اگر در فکه سیم های خاردار استخوان هایت را را نلرزاند،مطمئن باش که پاهایت در برابر گناه بسیار سست است...

پس قدر آن جا را بدان ... به مناطق جنگی نمیرویم برای زیارت کوه و دشت و بیابان بلکه می رویم آن جا مستاجران خدا را پیدا کنیم ... میرویم فرشته های خاکی را پیدا کنیم می رویم تجدید پیمان کنیم...همنوا شویم تا پس از بازگشت میوه امید بر استقامت روح و جانمان بنشیند...

ارسال شده توسط: تا شهادت ... التماس دعا


+ نوشته شـــده در شنبه 90/12/13ساعــت 12:49 عصر تــوسط شهید گمنام | نظر
شعری از شهید قدرت الله نوروزی

عروس من شهادت است

صفیر گلوله عقد ما را خواهد بست

و با پوششی از خون تازه و سرخ

خود را خواهم آراست

و با بارش نقل و سرب،در حجله ی سنگر

و در غلغله ی شادی مسلسل ها

عروس شهادت را در آغوش خواهم کشید...

.... عروس من شهادت است

و فرزند من...

او نامش آزادی

شهادت

شعر از شهید قدرت الله نوروزی (دانش آموز دبیرستان عشایری شهید بهشتی شیراز)

نوشته شده توسط: لاله های هور 12/12/90


+ نوشته شـــده در جمعه 90/12/12ساعــت 12:0 صبح تــوسط شهید گمنام | نظر
شهید جهان آرا و شهید حاج همت

من هرگز اجازه نمیدهم که صدای حاج همت در درونم گم شود.این سردار خیبرقلعه ی قلب مرا نیز فتح کرده است.(شهید سید مرتضی آوینی)

یک ماه قبل از شهادتش در تهران بود، حال خاصی داشت،میدیدم موقع نمازقنوت هایش عوض شده،بیش از حد در قنوت می ایستد،همین نشانه ها من رو به فکر برد که شهادت محمد نزدیک است،درهمان روزهای آخر برخوردهای عاطفی اش بیشتر شده بود،این آخرین بار بود که محمد را دیدم،یک ماه بعد در پزشک قانونی چشمم به عکسش افتاد و بعد ازآن در مراسم هم توانستم جنازه اش را ببینم...هنوز بعد از گذشت این همه سال ،آرامش چهره اش برایم تازه است و این آرامش هنوز مرا سرپا نگه داشته و خواهد داشت...

   (همسر سردار شهید محمد جهان آرا)

حاج همت بیست و نهم ماه 1362برای آخرین بار به خانه آمد،چهره اش عوض شده بود،گوشه چشمانش چروک افتاده بود،گریه ام گرفت،گفتم:حاجی چی به سرت اومده؟ خندید گقت چیزی نگو آن قدر کاردارم که امشب هم نباید می آمدم،هواسرد بود بخاری هم نداشتیم،بچه ها سردشان بودآن روز احساس کردم حاجی برای آخرین بار آمده است تا با ما خداحافظی کند.نماز صبح را خواند لباس هایش را پوشیدو شروع کرد به تسبیح گرداندن بی اختیار اشک می ریخت... انگار از خدامی خواست که شهید شود.پسرم مهدی آن موقع یک سال و سه ماه داشت .اسباب بازی هایش را پیش او برد ولی حاجی نگاهش نکرد.گفتم :چرا نسبت به بچه ها این قدر بی عاطفه شدی؟دیدم همین طور اشک میریزد. چیزی نگفت ساعتی بعد راننده امد تا اورا ببرد،خییلی آرام بلند شدبچه ها را برای آخرین بار بغل کرد،خداحافظی کرد و رفت و دیگر برنگشت.

(به نقل از همسرشهید حاج همت)

ارسال شده توسط: تا شهادت التماس دعا


+ نوشته شـــده در چهارشنبه 90/12/10ساعــت 2:3 عصر تــوسط شهید گمنام | نظر
حماسه سازان جاوید

پاسدار حریم عشق بودند و شناسنامه هویتشان شهادت،تاریخ تولدشان عاشورا بود سرزمین آرمانی شان کربلا....

زندگی را در تابلوی باشکوه کربلا مرور کردند و همه راه ها،الگوها،معانی ،و مصادیق و روشنایی ها را در آن یافتند و از همانجا بود که آموختند هوا خواه عشق باید از «تن و جان» بگذرد و به آب و آتش بزند،همه را فدا کند تا در عشق خود فنا شود....

تاریخ پرشکوه ملت ما گواه بر این ادعاست که دقیقه ای ،ثانیه ای و حتی لحظه ای را بی عشق حسین سپری نکردند،با شور حسین قیام کردند،با نام او از زیر قرآن گذشتند و در حالی که دهانشان به جمله «سوی دیار عاشقان ، رو به خدا می رویم» مترنم بود، سینه دشت و بیابان را شکافتند و پیش رفتند ...

و در لحظه های سخت و طاقت فرسای صحراها،در گرما و هرم داغ آفتاب ریگ های تفتیده جنگیدند و عطش تشنگی را با گوشت و پوست لمس کردندو خونشان درخون «ثار خدا» بالید... لحظه هایشان قامت عاشورا گرفت و صحنه های کربلایی آفریدنند و در نهایت عطششان را با می وصل الهی خاموش کردند...خوشا آنانکه با شهادت رفتند و به لقاءالله رسیدند  .شهیدمحسن نائینی فرد

«مجله آشنا»

ارسال شده توسط : تا شهادت ... التماس دعا...

 

 


+ نوشته شـــده در سه شنبه 90/12/9ساعــت 11:26 صبح تــوسط شهید گمنام | نظر
کارت شناسایی

جانباز

 - امشب رو می مونم!

 - جانبازی؟

 - بله!

 - کارت شناسایی دارید؟

 - فراموش کردم !

 - مدرکی ... چیزی؟

 - گفتم که، همراه ندارم.

 - نامه ای ، چیزی ، گفتی که جانبازم؟

 - هستم ! یه دفعه اومدم تهران .

 - شرمندم ! باید کارت داشته باشید .

 - بلاخره راهی ، چیزی؟

 - شرمنده!

 - من تو سرما ، شب رو کجا برم؟

 - مامورم و معذور !

 - همین؟ خب دروغ که نمیگم ...

 - قصد جسارت ندارم . یه مورد مثل شما آمد و من هم اطمینان کردم ، اما طرف جانباز نبود ، بعد کلی درد سر کشیدم .

 - یعنی دارم دروغ میگم؟

 - گفتم که جسارت نکردم .

 - توجیه نکن آقا !

 - برداشت شماست آقا !

 - حالا من چیکار کنم ؟

 - شما بگید من چیکار کنم آقا؟ لااقل مدرکی ، چیزی؟

 - مدرک ... ببینم ... آه... بفرما ! این خوبه ؟

 - تـــ تـــ تــو رو خــ خــدا ... چــ چـــ چشمتون رو بـــ بـــ بردارید از رو میز

(داستانی از کتاب « آنا هنوز هم می خندد» اکبر صحرایی )

نوشته شده توسط : لاله های هور 8/12/90


+ نوشته شـــده در سه شنبه 90/12/9ساعــت 12:46 صبح تــوسط شهید گمنام | نظر
شهید... تشنه...

رفته بودند پی مجروح های دیشب ،حالا برگشته بودند دست خالی... گریه میکردند!!! 

پس چرا دست خالی ؟!

میگفتند همه شهید شده بودند...حتی آنهایی که یک ترکش کوچک خورده بودند!!  !  

تیر خلاص زده بودند بهشون؟؟  نه از تشنگی... از تشنگی:(

********

میگویم بابا جون یه قلپ آب دادیم بهت ،زهر مار که ندادیم اینجوری شاکی شدی!

میگوید با هق هق گریه ...از رفیقهایش... که از تشنگی شهید شدند... 

از اینکه عهد کرده بود تا آخر عمر آب نخورد...  می گوید... می گوید...از خییلی چیزها... 

  ********

بچه که بود توی هیئت سقایی می کرد... عراقی ها گرفتنش... بعد از چند روز محاصره و

بی آب و غذایی، زجر کشش کردند...به دست و پایش تیر زدند یک صبح تا ظهر گفت :

 آب آب ... گفت تا شهید شد...:(

  ******** 

شلمچه دورتادورش آب است...ولی خییلی از بچه ها اینجا تشنه شهید شده اند:( 

********

این واقعه ها رخ داده است... نه در سال ها و جاهای دور ...در همین نزدیکی...

جایی که آسمان به زمین نزدیک تر است...

(خاطرهایی از کتاب روزگاران)

پ.ن: شهدا ما همچنان با شما هستیم و می مانیم و خواهیم ماند... یاری از شما ادامه راه از ما...

 

 ارسال شده توسط: تا شهادت...التماس دعا


+ نوشته شـــده در دوشنبه 90/12/8ساعــت 9:52 صبح تــوسط شهید گمنام | نظر
مادر شهید حلالمان کن...

سانس اول :

 بد حجاب

 

صدای قهقهه ی دخترک با آن لباس های ناجور و موهای فشن، صورت آرایش کرده ، خیابان را پر کرده ... هر پسری که رد می شود یه دل سیر نگاهش میکنه و بعضی ها هم بهش متلک میگن.....

دخترک همچنان عشوه گری میکند .....

 

سانس دوم :

مادر شهید

پنجشنبه عصر... مادر پیری در گلزار شهدا با گلی در دست قدم میزند تا بر سر قبر گلش برسد ... قلبش درد گرفته ، روحش آزرده ست ...

- سلام پسر گلم، خوبی قربونت برم؟ ...

می نشیند ، گل را به یاد گل پرپر شده اش، پرپر میکند ....

آنگاه صورت به روی قبر گذاشته ، می بویدش ، می بوسدش ، گویی عزیزش را در آغوش گرفته ....

-خوب شد رفتی مادر ... ببین چه راحت از خونت گذشتند ... تو و حرفات رو فراموش کردند ... هنوز از خاطرم نرفته که گفتی : «خواهرم ، محجوب باش و با تقوا ، که شمایید که دشمن را با چادر سیاهتان و تقوایتان می کشید ... خواهرم حجاب تو سنگر توست. تو از داخل حجاب دشمن را میبینی و دشمن تو را نمیبیند»

***********

"لاله های هور " یادت نرود او گفت خواهرم سیاهی چادر تو کوبنده تر از خون سرخ من است.

و گفت خواهرم حجابت ، برادرم نگاهت ...

 

نوشته شده توسط: لاله های هور 7/12/90


+ نوشته شـــده در یکشنبه 90/12/7ساعــت 9:29 عصر تــوسط شهید گمنام | نظر
تو چگونه فاصله را کم کردی؟

 


 

تو رفتی و حسرت به دل ماندیم..تو از نسل کدامین جگر گوشه زهرای مطهر(س) هستی؟ تو چگونه بودی و چگونه زیستی و چگونه رفتی؟ که ما همچنان اندر خم یک کوچه ایم.؟تو معرفت را کجا کسب کردی؟ تو علم با عمل را چگونه آموختی؟ تو عشق را چگونه معنا کردی؟تو   تو   تو  چگونه فاصله را کم کردی؟اصلا تو که بودی؟.آه فاصله  واژه ای که باید تامل کرد.چگونه میشود فاصله زمین تا آسمان را کوتاه کرد؟ چگونه از کم کردن این فاصله میتوان ماندگاری و جاودانی ساخت؟تو چگونه به وصل رسیدی؟تو اکسیر کم کردن فاصله را با چه فرمولی بدست آوردی؟تو در میان ما بودی و نبودی..

 

نوشته شده توسط خادم الشهدا 90/12/7

 


 


+ نوشته شـــده در یکشنبه 90/12/7ساعــت 6:0 عصر تــوسط شهید گمنام | نظر
شهید گمنام

بسم رب الشهدا و الصدیقین

یاد نامت که می افتم بارانی می شوم، من تو را نشناختم ولی تو چه درسها که به من نیاموختی. من تو را پس زدم ولی تو با من بودی با حرفهای زیبایت با یکرنگی هایت با خدا خدا کردن هایت با سادگی ات مرا به سمت خودت کشاندی. بمن آموختی خوب باشم آری همین کلمه کافی بود برای تمام حرفهای نگفته ات؛ خوب باشم تا هم نوع خود را یاد کنم هنگام سختی دستگیرش باشم، خوب باشم آنجا که خدا را بخوانم و لحظه لحظه او را حاضر ببینم. یکرنگ و یکدل باشم. مهربان با پدر و مادر باشم آنجا که تو از آنها غفلت نکردی و رضایت شان را برای عبور جلب کردی تا لحظه ی کندن و جدا شدنشان شفاعت کنی.

شهید گمنام

تو را دوست دارم زندگی ات را رفتن و ماندنت را زنده بودنت را شهید گمنام. شهید گمنام من تو را دوست دارم، تو که تمام هستی ات را به خدا سپردی تو که دلبستگی را رها کردی و به آغوش خدا رسیدی تو را دوست دارم.

نویسنده: ریان


+ نوشته شـــده در یکشنبه 90/12/7ساعــت 2:51 عصر تــوسط شهید گمنام | نظر
مادر...

مـادر؛ لاغر...نحیف...مضطرب...چشم به راه...

مـادر؛ روز آخری رو به یاد می آره که بعد از مدت ها رضایت داده بود به تنها پسرش،

عــصای دستش،کـه راهی جبهه ها بشه...

پسر؛ خوشحال... خندان... قدردان مادر...

مـادر؛ نگران... با چَشمانی بارانی....

چند ماه بعد؛ خبر پرپرشدن پسر...

مـادر؛ بی تاب ... بی طاقت... با چشمانی گریان ...بزارید برای آخرین بار صـورت

ماه پسرم رو ببینم.... و میبینه... اما چه دیدنی... پسر بدونِ سر...:(

مـادر؛ خیلــی بـی تابی میـکنه... خیـلــی اشک میریزه... ولـی یه هو به یاد می آره

مصیبت حضرت زینب (س)   را باخودش میگه من که از حضرت زینب(س) بالاتر نیستم

پسرم که از امام حسین(علیه السّلام)بالاتر نیست... پـس...   من هم میتونم تحمل کنم....

مادر؛ آرام ... صبور ... راضی ... خشنود ...

پ.ن:بله مادران با یاد آوردن مصیبت های این عزیزانِ خدا، میتونستن غم ازدست دادن عزیزشونو تحمل کنند وگرنه غم ازدست دادن فرزند، کمرشکنه ...خدا به همه مادران شهدا صبر عطا کنه...ان شاالله

نوشته شده توسط: تا شهادت


+ نوشته شـــده در شنبه 90/12/6ساعــت 7:27 عصر تــوسط شهید گمنام | نظر
<      1   2   3   4   5      >